در سفر پیدایش 32: 24-30 می خوانیم: «و یعقوب تنها ماند و مردی با وی تا طلوع فجر کشتی میگرفت. و چون او دید که بر وی غلبه نمییابد، کف ران یعقوب را لمس کرد، و کف ران یعقوب در کشتی گرفتن با او فشرده شد. پس گفت: مرا رها کن زیرا که فجر میشکافد. گفت: تا مرا برکت ندهی، تو را رها نکنم. به وی گفت: نام تو چیست؟ گفت:یعقوب. گفت: «از این پس نام تو یعقوب خوانده نشود بلکه اسرائیل، زیرا که با خدا و با انسان مجاهده کردی و نصرت یافتی. و یعقوب از او سوال کرده، گفت: مرا از نام خود آگاه ساز. گفت: چرا اسم مرا میپرسی؟ و او را در آنجا برکت داد. و یعقوب آن مکان را «فِنیئیل» نامیده، (گفت:) زیرا خدا را روبرو دیدم و جانم رستگار شد.» نکات قابل توجه این است که:
- یعقوب نمی داند با چه کسی دارد کشتی می گیرد!
- کسی که با یعقوب در حال کشتی گرفتن است کاملا شبیه انسان است ولی انسان نیست و بلکه خداست!
- یعقوب بر خداوند پیروز می شود!
- یعقوب از خدا در ازای رها کردنش برکت طلب میکند!
این خدای عهد عتیق است که مجسم می شود؛ کشتی می گیرد و حتی مغلوب می شود و برای نجات خودش راهی جز باج دادن ندارد!